دلم شکست.........
امروز وقتی از دکتر اومدم خیلی اعصابم داغون بود.
آخه من یه سال بیشتره می شناسمش و زیر نظرشم و خیلی دوست بودیم تا اینکه یه بار با مادر یه بیماری بد حرف زد منم وقتی تنها شدیم بهش گفتم برخوردت خوب نبود.
اینم جنبه انتقاد نداشت از اون به بعد صمیمیتمون کم رنگ تر شد.
امروز برگشته به من می گه تو پر رویی............
می گه چرا از خدا توقع زیادی داری؟
می گه چرا فکر می کنی باید زودی حامله بشی؟
می گه تو اعتقاداتت درست نیست..........
فکر کنید بخدا من چه نجابتی به خرج دادم که هیچی بهش نگفتم و اومدم خونه گریه کردم.
من اعتقاداتم اونجور که اون فکر می کرد نیست..........
من اگه می خوام زود باردار بشم چون 2 تا بچه می خوام و سنم داره می ره بالا خطرناک میشه.
شوهرم خیلی ناراحت شد دید من حالم خرابه.دلداریم داد.
بد بختی اینجاست من به خاطر کار همسرم مجبورم توی این شهر کوچیک بی امکانات که فقط 3 تا متخصص زنان داره زندگی کنم.
از بین این 3 تا همین از همه بهتره و غرور برش داشته...........
در هر صورت اگه رفت و آمد زیاد جاده رو به چشمم می دیدم حتما می رفتم شهر خودم پیش پزشک مادرو خواهرام که خیلی عالیه.
ولی چاره چیه.مجبورم.
گریه ام بخاطر این مجبوری بود بیشتر اینکه حق انتخاب ندارم.
گفتم بیام اینجا باهات درد و دل کنم شاد سبک شم...........
نی نی به خدا هم گفتم فقط شاهد باشین.............شاهد باشین بعضی آدمها چه راحت به خودشون اجازه می دن دل یکیو بشکونن..........
خیلی حرف ها در جواب دکتره می تونستم بگم ولی به قول باباییت که می گه بعضیا ارزش اینو ندارن که بخوای بهشون فکر کنی چه برسه بخوای به خاطرشون خون خودتو کثیف کنی............
منم می خوام باز یه ماه شیرین دیگه رو با امیدی زیبا برای اومدنت شروع کنم.........
راستی بدون باباییت این ماه تسلیم شده می گه هر چی بدی می خورم.می خوام به حرفت گوش بدم.
قربونش برم.