بگو بلد نيستم،خلاص!
امروز عصر با باباي ني ني رفته بوديم خيابون.
قبلش يادمون بود ساعت مچي باباي ني ني رو برداريم كه باطري نو بندازه.
آخه دوسال پيش مثل يه ماه پيش براي تولد من بابايي يه ست ساعت اصل سوئيس خيلي گرون خريد چون مي دونست من ساعت لازم دارم.
حالا بعد 2 سال باطريش عمرش تموم شده بود.
خيابون كه بوديم ديديم اون مغازه اي كه ازش ساعتها رو خريده بود براي تعميرات بسته است پس مجبور شديم بريم يه ساعت فروشي ديگه.
آقاهه اول اومد پشت ساعتو باز كنه نتونست با زور و با مشقت بازش كرد ،من همش تو دلم مي گفتم بابايي حساس چطور هيچي بهش نمي گه؟
تا اينكه باطري رو جا انداخت حالا اومده در شو بذاره پشت ساعت، نمي شه.
بازم با توسل به زور كارشو به نتيجه رسوند.
تا اينكه ساعتو داد دستمون و ديديم بعله!
زده پدرشو در آورده.
يه عالمه خش اينور و اونورش كه هيچ!
زده بود صفحه پشت ساعتو تاب دار كرده بود.
تاب برداشته بود.
يعني آب مي ره توش.
ساعت ضد آب و اصل حالا بدرد نخور شده بود.
خلاصه سرتونو درد نيارم باباي ني ني عصباني شد و خيلي محترمانه اعتراض كرد.
اونم زير بار نمي رفت .......بحث بالا گرفت و آخرش آقاهه اعتراف كرد كه مقصر خودشه.
منم ديدم نمي تونم چيزي نگم و بايد بحث رو تموم كنم.
به آقاهه گفتم ببين آقا همون اول كه مي بيني نمي توني يه كلام بگو نمي تونم.
براي 4000 تومن پول باطري ساعت زدي يه ساعت خوبو ناكار كردي.
آقاهه گفت بله خانم درست مي گين شما و ختم بخير شد و برگشتيم خونه.
الان با خودم مي گم اگه هممون بتونيم وقتي بلد نيستيم خيلي صادقانه بگيم بلد نيتم خيلي اتفاقاي بد نمي يفته.