خاطرات من و ني ني

بگو بلد نيستم،خلاص!

1391/11/23 22:57
نویسنده : هما
492 بازدید
اشتراک گذاری

niniweblog.com

امروز عصر با باباي ني ني رفته بوديم خيابون.

قبلش يادمون بود ساعت مچي باباي ني ني رو برداريم كه باطري نو بندازه.

آخه دوسال پيش مثل يه ماه پيش براي تولد من بابايي يه ست ساعت اصل سوئيس خيلي گرون خريد چون مي دونست من ساعت لازم دارم.

حالا بعد 2 سال باطريش عمرش تموم شده بود.

خيابون كه بوديم ديديم اون مغازه اي كه ازش ساعتها رو خريده بود براي تعميرات بسته است پس مجبور شديم بريم يه ساعت فروشي ديگه.

آقاهه اول اومد پشت ساعتو باز كنه نتونست با زور و با مشقت بازش كرد ،من همش تو دلم مي گفتم بابايي حساس چطور هيچي بهش نمي گه؟

تا اينكه باطري رو جا انداخت حالا اومده در شو بذاره پشت ساعت، نمي شه.

بازم با توسل به زور كارشو به نتيجه رسوند.

تا اينكه ساعتو داد دستمون  و ديديم بعله!

زده پدرشو در آورده.

يه عالمه خش اينور و اونورش كه هيچ!

زده بود صفحه پشت ساعتو تاب دار كرده بود.

تاب برداشته بود.

يعني آب مي ره توش.

ساعت ضد آب و اصل حالا بدرد نخور شده بود.

خلاصه سرتونو درد نيارم باباي ني ني عصباني شد و خيلي محترمانه اعتراض كرد.

اونم زير بار نمي رفت .......بحث بالا گرفت و آخرش آقاهه اعتراف كرد كه مقصر خودشه.

منم ديدم  نمي تونم چيزي نگم و بايد بحث رو تموم كنم.

به آقاهه گفتم ببين آقا همون اول كه مي بيني نمي توني يه كلام بگو نمي تونم.

براي 4000 تومن پول باطري ساعت زدي يه ساعت خوبو ناكار كردي.

آقاهه گفت بله خانم درست مي گين شما و ختم بخير شد و برگشتيم خونه.

الان با خودم مي گم اگه هممون بتونيم وقتي بلد نيستيم خيلي صادقانه بگيم بلد نيتم خيلي اتفاقاي بد نمي يفته.

 

niniweblog.com

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

ღ مامانِ آینده یه فسقـِــلی ღ
24 بهمن 91 0:15
نمی دونم نظر قبلی که طولانی نوشتم، خصوصی شده یا نه؟! اما حذفش کن و تاییدش نکن ...

فدات


ممنون راست مي گي من زود بزود آپ مي كنم فرصت نمي دم بخونن............

ممنون بابت توجهت.
زهرا
24 بهمن 91 2:14
عزیزه دلم خودتو ناراحت نکن
من اگه جات بودم کلی ناراحت میشدم ولی خب چیکار میشه کرد کاری که شده
راستی چقد خوبه که بابایی هم خواب نی نی میبینه

دوست دارم بای بای


ممنون.آره ديگه تازگي از من عجول تر شده
مریم مامان عسل
24 بهمن 91 13:36
آخی!
چقدر دلم برای اون ساعت حیوونی سوخت!
راستی میگی ها خیلی ها به این درد گرفتارن!
نمیتونن بگن بلد نیستن بعدش خرابکاری میکنن


اي خواهر چي بگم؟دقيقا
مامان آنی
24 بهمن 91 16:12
وای هما جون دقیقا این اتفاق برای من هم افتاد و آقا ی محترم شیشه ساعت من رو شکوند تازه آخر سر باطری هم عوض نتونست بکنه و من هم
راستی عزیزم به مسابقه دعوت شدی یه سر به من بزن


پس خوب مي توني درك كني چقدر بده بلد نبوودن و ادعا داشتن....
چشم حتما ميام خونتون(همون وبت منظورم بود)
ღ مامانِ آینده یه فسقـِــلی ღ
24 بهمن 91 22:56
ایـــــــــــــش ... حالم به هم می خوره از دست این فروشنده های بی دقت ...

اه اه اه ...

اعصابم به هم ریخت

واقعا، حق با تو هستش عزیزم


ممنون.

ღ مامانِ آینده یه فسقـِــلی ღ
24 بهمن 91 23:11
تو نی نی گپ ... منتظرت هستم ... بیا


ببخش مرورگرم هنگ كرد.
ღ مامانِ آینده یه فسقـِــلی ღ
24 بهمن 91 23:41
شما عزیزم اول خودت بگو چرا وبلاگتو دوست داری، بعد اسم منو زیرش بنویس...

اون وقت من هم می نویسم


باشه چشم.فردا مي نويسم.
راستي مرورگرم هنگ كرد الان ني ني گپم، شما خاموشي........
ღ مامانِ آینده یه فسقـِــلی ღ
24 بهمن 91 23:47
اوکی... پس متن آماده می کنم


آره.منم امشب مي نويسم فردا بذارمش.