پاره تنم خداحافظ
چه تلخه نوشتن تجربیات سخت و چه سخته نوشتن خاطرات تلخ
باید از دوروز پیش شروع به نوشتن خاطرات کنم از 15 شهریور 1392 خورشیدی
اون روز بد با خونریزی کمی همراه بود و این باور که همه چی تموم شد
عصرش که مصادف با غروب دلگیر جمعه بود تنها با خدا حرف می زدم حال معنوی خوبی بود ولی تلخ.
دقیقا حسم ترجمه این جملات بود:
" گاهي نه گريه آرامت مي كند و نه خنده . . .
نه فرياد آرامت ميكند و نه سكوت . . .
آنجاست كه باچشماني خيس رو به آسمان ميكني و مي گويي:
خدايا . . . !
تنها تو را دارم، تنهايم مگذار . . .."
گریه می کردم با خدا حرف می زدم و می گفتم خدایا فقط اجازه بده گریه کنم همین و بس.
خدایا این یه آزمایشه خودت تو قرآن گفتی با بچه و مال و ........آزمایشمون می کنی
خدایا خودت دادی خودتم صلاح دونستی بگیری
خدایا راضی ام به رضات
خدایا شاید سالم نبود و من سالمشو ازت خواسته بودم پس خودت گرفتیش تا یه سالمشو بهم بدی
همینطور حرف می زدم که صدای در خونه اومد خواهر همسرم که خودشم 4 ماهه بارداره و در شرایط سخت استراحت مطلق باید بارداریشو بگذرونه بود اون هم یه سابقه سقط در 5 ماهگی داشته و تجربیاتش همیشه بدردم خورده
اومد آرومم کرد و مثل یه خواهر نازمو کشید
گفت جمعه است همه جا بسته است پاشو ببریمت زایشگاه
گفت بچه که بدون هیچ دردی از بین نمی ره هنوز بچه ا ت هست گریه نکن
خلاصه با همسرم مادرش و خواهرش رفتیم زایشگاه و با عنوان تهدید به سقط منو بستری کردند
و همونجا توی بیمارستان خودم موقعی که رفتم دستشویی نی نی دفع شده رو دیدم اندازه یه بند انگشت با یه حباب که فکر کنم سرش بود
فردا صبحش سونو گرافی انجام شد و مشخص شد هیچ اثری از بارداری نمونده
جالب اینجاس روز بعد که دیگه مطمئن بودم نی نی در کار نیست حالم از نظر روحی به جای اینکه بدتر باشه بهتر بود
شاید اینم معجزه خداس که دلم آروم بود
خواهر شوهرم می گفت توی یه کتاب خوندم اگه جنین رشد طبیعی نکنه یا مشکلی داشته باشه بدن خودش پس می زنه پس چه بهتر که خدا این سیستم پس زدن رو توی بدنمون گذاشته که نی نی ناسالم بزرگ نشه و نی نی های سالم فرصت ایجاد داشته باشن.
همسرم می گه این نی نی فقط یه ماموریت از طرف خدا داشت اومد بهمون بگه مامان هما بابا رضا غصه نخوردید لازم نیست برید رویان یزد
شما توانایی مادر و پدر شدن رودارید
فقط اومد خیالمونو راحت کنه ما بچه دامی شیم
چقدر خوبه آدما نیمه پر لیوانو ببینن
طبق همین تفکرات روزی که مرخص شدم یعنی دیروز 16 ام شهریور 92 با یه جمله توی ذهنم قدم به خونه قشنگمون گذاشتم و اون یه جمله این بود:
پیش به سوی نی نی سالم بزودی
خدایا شکر که اندکی ایمان باعث می شه امید داشته باشیم و راضی باشیم به رضای خودت.ماسعیمونو می کنیم بقیه اش رو سپردیم به بزرگی و مهربونی و عظمتت.
و در آخر باید از دوستانی که در روزهای گذشته برای من و نی نی آرزوی سلامتی کرده بودند تشکر کنم و معذرت خواهی که ناخوش احوالیم باعث شد جواب نظراتشونو فقط با یه ممنون پاسخ بدم.
دوستان بابت تمام مهربونیاتون ممنونم