خاطرات من و ني ني

پدر...........مادر............

1392/11/6 12:13
نویسنده : هما
685 بازدید
اشتراک گذاری

نوشتن تنها چيزيه كه آرومم مي كنه، وقتي غمي داري سنگين و جانسوز كه اطرافيانت و عزيزانت هم به اندازه خودت همون غم رو در دل دارن ، وقتي بازگو كردن غم و درد دل كردن با دوستات باعث مي شه اشك توي چشمشون حلقه بزنه ، و نمي توني بخواي كه شادي هاشونو با غمت تيره و تار كني ، اون موقع است كه نوشتن تنها راه مي شه........يه موقع هايي زل زدن به يه عكسش و تداعي خاطرات داخل اون عكس كه فقط تو مي بيني و اوني كه نيست ،تنها دلخوشيته.

وقتي به دور و برت نگاه مي كني مي بيني فقط يه غم نبوده بلكه چندين غم روزها و شب هاي زياديه مهمون زندگي خودت و عزيزانت هستند ، اون موقع با تمام وجود دلت مي خواد فرياد بزني ، حس خفقان شديدي حنجره ات رو فشار مي ده و دوست داري براي  چند ساعت يا شايد چند دقيقه هم كه شده روحت از جسمت مرخصي بگيره و براي خودش باشه ...جدا از اسارت تن....شايد كمي حس سبكي نياز هست.

درست دو سال پيش همچين روزايي روزاي آخر فارغ التحصيلي من بود با خودم مي گفتم آخ جون دوران راحتي شروع شد خسته شدم از رفت و آمد توي جاده و درس هايي كه مي دونم بدردم نمي خورن. هنوز گالينگور شده هاي مجلد هاي پايان نامه رو از صحافي تحويل نگرفته بودم كه با چشمهاي براي هميشه بسته شده پدرم مواجه شدم و شروع مصيبت ها........دو ساله خوشي با من قهر كرده.............بعد از پدرم مادر بزرگم و بعد عمه و همين طور چند نفر ديگه و آخريشم سه ماه پيش صميمي ترين دوست خواهرم كه 34 ساله بود ، باشنيدن خبر تصادف و فوتش هاي هاي گريه كردم و به خواهرم كه اونم هاي هاي گريه مي كرد گفتم كي تموم مي شه اين مردن ها من خسته شدم...........خسته ام.........

و همون روزها از دست دادن جنين يك ماهه ي خودم............معصوميتي كوچك كه هنوز روحي نداشت حتي جسمي هم نداشت سلولهاي اوليه اش شكل گرفته بود كه تصميم به رفتن گرفت.

و چه كسي مي تونه جواب منو بده كه وقتي مي گن بعد هر غم  نوبت به خوشي هست .يكي به من بگه اين كلمه "  بعد"  دقيقا يعني چند وقت؟

و الان در شهري دور از مادرم و مزار پدر ، دور از خواهر هاي مهربون و خانواده همسر، دور از 4 خواهر زاده شيرينم كه فقط از پشت تلفن مي شه شيرين زبوني هاشونو بشنوم.........

خدايا صبر چيزيه كه زياد دارم.....

راضي ام به رضاي خودت

وقتي مي بينم يه نفر  با پدر يا مادرش بد حرف مي زنه ، بد برخورد مي كنه دلم مي خواد گريه كنم...........دلم مي خواد بهش بگم ما كه قدر پدرمون و مادرمونو هميشه دونستيم ، شمامون تو نشد براشون ، پامونو جلوشون دراز نكرديم و خلاصه تمام سعيمونو كرديم فرزندان خوبي براشون باشيم و هيچ وقت روي حرفشون حرف نزديم الان با رفتن پدر مي فهميم چي بود......كه اگه خدا عمري  دوباره مي داد بهش، مي دونستيم بعد از اين روزي صد بار به دست و پاشون بوسه بزنيم و نذاريم آب توي دلشون تكون بخوره، روزي هزار بار زباني و عملي ثابت مي كرديم  حاضريم نوكريشونو بكنيم ، ولي نيست و من در عجبم اونايي كه احترام پدر و مادرو نگه نمي دارن وقتي اون مادر يا پدر نباشه چه حسي خواهند داشت؟آيا عذاب وجدان مي ذاره به زندگي قبلشون برگردند؟آيا اصلا از زندگي خيري مي بينند؟

اگه فقط يه لحظه چشماشونو ببندند و چيزي كه مي گم رو تصور كنند شايد يه چيزي توي وجودشون تكون بخوره، و امتحانش مجانيه :

تصور كنن يه جوجه يا قناري يا حتي گنجشگ  رو چند وقتي دارن و بهش اخت شدند ، حسابي عادت كردند به هم و يه روز بميره ، جدا از سختي مرگ اون موجود  يه گودال مي كنن و مي ذارنش داخل گودال و روش خاك مي ريزن ..بعد يه هفته آيا جرات دارن برن گودال رو خالي كنن و اون موجودو ببينن؟  نه....همچين جراتي نيست چون مي دونن چيزي جز استخون ازش نمونده............اين فقط يه ذهنيت بود و متاسفانه قانون طبيعت....

حالا يه لحظه آدم چشمشو ببنده و تصور كنه پدرش يا مادرش زيرخاك .........و بدنش در حال از بين رفتن.....و فقط يه روح فعلا توي اين دنيا ازش مونده كه اونم هيچ كدوممون نمي دونيم در چه وضعيتيه چون هيچ كس نمرده روحش بره و برگرده هر كسي هم تجربه مرگ رو داشته ،تجربه جداشدن از روح رو داشته نه مرگي كه دفن بشه و چند ماه بعد برگرده .........خيلي زود قبل از دفن برگشته اونم نهايتا چيزايي توي همين دنيا ديده خواه زيبا يا زشت.......خلاصه اينكه يه روز سرد زمستون تصور اينكه جسم پدرم زير خاك سرده و من اينجا توي خونه گرم در حال زندگي ام ، تنمو مي لرزونه.....ايكاش قبل از اينكه پدر يا مادر رو از دست بديم اينو بتونيم درك كنيم...........

گاه گداري يهو انگار تازه فهميدم پدرم نيست به خودم نهيب مي زنم كه هما.......بابا ديگه نيست..........اين نبودن خيلي سخته.......

پس از ديدن داغ تو اي پدر

نمي سوزم از هيچ داغي دگر

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

maryam
22 بهمن 92 15:37
آره آجی جونم چقدر خوبه اگه اونایی که سایه پدر و مادر رو سرشونه قدر بدونن و از لحظه لحظه بودنشون لذت ببرن متنات همیشه به دل میشینه
مژگان
21 اسفند 92 14:41
سلام عزیزم.قلم زیبایی داری نوشته هات واقعا عالیه خوش به حال نینیت.ما تو شهرمون یه نخل داریم منتسب به امام حسین ع هست واست نذر کردم هروقت نی نی اومد به زندگی قشنگت بیاریش اینجا ایشاالله به حق فاطمه الزهرا خدا بهت یه خوشگل کوچولوی سالم میده واسه سلامت نی نی تو راهی من دعا کن واااااااااای که چه قلب مهربونی داری مژگان جونم.ایشالله نی نی سالم و سلامت و پر روزی و خوش قدم بیاد توی بغلتون